بعد از من . . . . . .

عرفانی فلسفی روان شناسی خود شناسی خول شناسی ......

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 155
بازدید کل : 19882
تعداد مطالب : 43
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

ای تو آغاز تو انجام تو بالا تو فرود ای سراینده هستی سر هر سطر و سرود باز گردان ، به <<سخن>> دیگر بار آن شکوه ازلی شادی وزیبایی را داد و دانایی را تو <<سخن>> را بده آن شوکت دیرین آمین نیز دوشیزگی روز نخستین آمین .... ... .. .


دیگر بس نیست؟؟؟؟؟؟؟
دیری ست که از کلام تو و از نوع تو به تهوع می آیم
چرا این همه در کنار مرداب زیستی تا که خود غوک و وزغ شدی؟
اکنون در رگان تویی که چنین غور-غور کردن و دشنام گفتن آموخته ای مگر نه خون گندیده ی کف آلوده مردابی روان است؟
(ازنشانگان دم خوری با مرام مرداب ، و مرداب صفتان که تو ازخود انها می نالیست)،
مگر دریا پر از جزایر سرسبز نیست؟
خود را دیوانه می نامی!اما من تو را لولیدنده خوانم
تو با لندیدن ات ستایش مرا از جنون تباه می کنی.
چه چیز تو را نخست به لندیدن واداشت؟این که هیچ کس چندان که باید با تو چرب زبانی نکرد: ازین رو در این گندزار نشستی تابرای لندیدن بسیار بهانه داشته باشی،تا برای انتقام بسیار بهانه داشته باشی!زیرا همه ی تو جز برای انتقام نیست. تو را خوب شناختم ! این خطرناک است مگر نه.........؟
اما کلام جنون آمیز تو مرا زیان می رساند ، حتا آنجا که حق با تو ست........!
نه تنها این تو که این شهر بزرگ نیز مرا به تهوع می اورد
در این و در آن چیزی نیست که بهتر شود یا بدتر
وای بر این شهر و شهریاران گردنده به گرد ریا اش من خدمتگذارم!!!!!!!!!!!!!
اما ای دیوانه ، برای بدرود این آموزه را از این پیامبر مبعوث شده در وب ات به تو پیش کش می کنم :

آن جا که دیگر نمی توانی عشق ورزید باید آن را گذاشت و گذشت

 

نويسنده: من تاريخ: سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:1-این پیام مخاطب خیلی خیلی خاص داره,اگه خیلی خیلی خواصی حق داری بخونی////, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سلام

دارم یه فیلم می سازم یه بازیگر نقش اصلی پسر بین 20 تا 30 سال کم داره

کسایی که دوست دارند پیام بدند

نويسنده: من تاريخ: سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:بازیگر,پسر,فیلم,نقش اصلی, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

حکیمانه ترین جمله تاریخ

بتخمم

نويسنده: من تاريخ: دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:حکیمانه ترین جمله تاریخ,بتخمم,من,بیا تو, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

حکیمانه ترین جمله تاریخ

بتخمم

نويسنده: من تاريخ: دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:حکیمانه ترین جمله تاریخ,بتخمم,من,بیا تو, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

مطلب دوزدی
.
..
....
......
........
...........
پرسیدم... ،
چطور ، بهتر زندگی کنم ؟
با کمی مکث جواب داد :
گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،
و بدون ترس برای آینده آماده شو .
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن ،
وهیچگاه به باورهایت شک نکن .
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .
پرسیدم ،
....آخر
و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
مهم این نیست که قشنگ باشی
قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .
کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..
بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن
داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد ...
هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،
آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..
مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،
مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..
به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،
که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :
زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،
فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،
زلال که باشی ، آسمان در توست..
.....
...
..
.
 
نويسنده: من تاريخ: سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:پرسیدم,,, ,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بالهایم را بستم

ازون شپره ای که کنار شیشه پنجره مرده و حاضر نشد چند لحظه بالاشو ببنده تا من بگیرمش و آزادش کنم یاد گرفتم بال بال زدن اکثر ما آخرش همینه

برا همین بالامو بستم و منتظرم اون ازادم کنه

نويسنده: من تاريخ: سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:ازون,شپره ای,که کنار,شیشه پنجره,مرده و,حاضر,نشد,چند,لحظه,بالاشو,ببنده,تا من,بگیرمش و,آزادش کنم,یاد گرفتم,بال بال,زدن,اکثر,ما,آخرش,همینه, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

لطفا سخن را نکنید

ای تو آغاز
تو انجام
تو بالا
تو فرود
ای سراینده هستی
سر هر سطر و سرود

باز گردان ، به <<سخن>> دیگر بار
آن شکوه ازلی
شادی وزیبایی را
داد و دانایی را


تو <<سخن>> را بده آن شوکت دیرین
آمین

نیز دوشیزگی روز نخستین
آمین
....
...
..
.

نويسنده: من تاريخ: پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:ای تو آغاز,تو بالا,باز گردان , به <<سخن>> دیگر بار,نیز دوشیزگی روز نخستین,آمین,آن شکوه ازلی, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

ک س مادر هر کس که نظر تبلیغاتی بفرسته

حالم امشب خیلی تخمیه

حتی از تخممام کیری تره!

امشب واقعا به همون مرد که در باران میاید نیاز دارم

وای چه حالی میداد اگه امشب کنار هم بودیم

جونم را فداش می کردم


ادامه مطلب
نويسنده: من تاريخ: چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:تنها,همجنس,بعدازتو,امیر,اصفهان,پسر,میخوامت, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سلام

داستان زیر را بخون

نويسنده: من تاريخ: سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:بعد از من,سلام,رفیق, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

این داستان ادامه دارد

روی تختم کنار اسایشگاه نشته بودم و داشتم جدول حل می کردم

در اسایشگاه باز شد و نور به سمت تخت من هجوم اورد

اسایشگاه محیطی نسبتا تاریک داشت که من برای رهایی از ظلمت انجا بالای سرم روی تختم یه لامپ ال ای دی کوچک نصب کرده بودم برای جدول حل کردن و شطرنج همین

از میان نور سایه کسی را دیدم که کوله پشتیش را با اکراه به دونبال خودش می کشید

هر چی سعی کردم نتونستم چهرشو ببینم برا همین بی خیال شدم حتما یکی از بچه ها بود که از مرخصی امده بود

مشغول حل جدول شدم

وسیله ای که با ان مخ را حمل میکنند؟

پنج حرفی بود

اهان فهمیدم ................فرقون!

در بسته شد و سکوت مث تاریکی باز گشت

اما ....

سلام

گوشام مث چشمام قوی بود

و به راحتی اشخاص را با صدا شون می شناختم

اما این صدا جدید بود

نگاهش کردم

یه تازه وارد بود به قول ما یه اشخور

با لباس نظامی و کله بی مو

و در سیماش صفا

گفتم

من:سلام جدیدی؟

اره

من:خوش اومدی

ممنون

من:ببین تخت خالی نداریم اما امروز پنج شنبه است و همه رفتند مرخصی می تونی رو یه تخت بخوابی اما شنبه باید به فکر یه تخت جدید باشی

با سر تایید کرد

حرف من همش راست بود الا یه جاش

یه تخت خالی بود که اون دقیقا بالای سر من بود طبقه دوم و من چون سرپرست اسایشگاه بودم خوش نداشتم کسی بره طبقه بالا چون مرا عصبی می کرد

و اون دقیقا زد تو برجکم و گفت:

راستی؟

من ازون ارشدایی نبودم که با قولدور بازی و زور گفتن به بقیه ستوانها به این مقام رسیده باشم

از روزی که اومده بودم توی پادگان یکسالی می شد که مرخصی نرفته بودم و مث بقیه بچه مسولیت قبول می کردم جارو میزدم ظرف میشستم و غذا از اشپزخونه می اوردم

واقعیتش چی شد من شده بودم ارشد اسایشگاه  بر میگشت به 10 ماه قبل موقعی که کادری های پادگان دست به یکی کرده بودنند اسایشگاهمون را ازمون بگیر و ارشد قبلی پادگان مثل نوچه های قدیم فقط قربون صدقه سرهنگ یگان می رفت و برای یه مرخصی پایان هفته لازم می شد پدر مادر خودشم می فروخت

دنیای جالبی داریم کسی با اون هیکل (ارشد قبلی)از ترس پادگان ضعیف تر از خودشو به چند تا ادم ترسوتر از خودش می فروخت تا بره مرخصی

اون روز وقتی وارد اسایشگاه شد دستم را مشت کردم و فریاد زدم

عامل قی اور (نوعی عامل بمب شیمیایی که موجب حالت تهوع در انسان می شود در انسان ! فردی که عامل را در جنگ تشخیص می دهد باید فریاد بزند و به دیگران علام کند )..............

عامل قی اور

پناه بگیرید

( او برای تحویل دادن میز ناهار خوری اسایشگاه به فرمانده یگان 5 روز تشویقی گرفته بود و با سینه سپر جلوی


ادامه مطلب
نويسنده: من تاريخ: دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:داستان واقعی,من, ناشناس,عامل قی اور,همجنس,ارشد,عشق, بعد از من,من و او,رمان,ارشد, ستوان میهن , دوست , اسایشگا, امیر,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

20-فکر

من مغزها را جراحی کردم اما فکری ندیدم

نويسنده: من تاريخ: پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

19- دارونیسم

روزی از میان ملیونها اسپرم تو بردی و امروز از میان ملیونها انسان فقط تعدادی می برند

مراقب باش بازنده ها سرنوشت خوبی ندارند

نويسنده: من تاريخ: چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

18-من این حرف نوشتم چنان که غیر ندانست توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دادی

 

 

 

بعد از اون اتفاق تصمیمم را گرفته بودام
 
خیلی ساده و خیلی خیلی ساده تر به مرور چیزای را می دیدم که همیشه باورش نداشتم
می خواستم خودکشی کنم ،
 
و به راحتی به این نقطه میرسی . یا نمی دونم شاید هم به سختی از این نقطه میگذری؟
 
همه چیزم آماده بود حتی ساعت و روز شم مشخص کرده بودم مث همه کارای زندگیم دقیق و مرتب .آخه این آخرین کارم بود که باید انجامش می دادم و شاید آخرین کار همست.
 
فصل پوست اندازی ما آدما چرخش روزگاره . و این میشه که به مرور دیگه نمی تونیم به خیلی چیزا الا پوستین خودتمون باور داشته باشیم ، خوب یه جورای حق داریم از احساساتمون از خودمون می ترسیم ، می ترسیم اگه اینطوری نباشیم از گشنگی بمیریم ،یا اگه بگیم دوستت دارم تنها بمونیم و...
وجالبه همیشه یا گشنه ایم یا تنها
 
همون طور که نمی دونیم از کجا اومدیم ؟ و قراره چی کار کنیم ؟ و به کجا بریم ؟ همون جورم نمیدونیم می تونیم لااقل مرگمونو خودمون انتخاب کنیم یا نه ؟
 
برای رسیدن به چیزی یا تو باید به سمت اون بری یا اون چیز باید به سمت تو بیاد و من روش سوم را انتخاب کردم
مرگ به سمت همه می یاد
پس من به سمت اون شروع کردم به حرکت
هر دو به سمت هم
کجا بهم می خوردیم ؟ اونو من تعیین می کردم
 
و دور می شی ازون چیزای که یه عمر بهشون چسبیده بودی
تصمیم گرفته بودم زندگیمو دور بندازم پس اشیا جای در ان نداشتند هرچی داشتم (اگه حتی بهشون بشه گفت چیز ) ریختم دور
و شاید همه را...
دیگه هیچ کسی را نداشتم که دلواپشون باشم  و می دونستم بعد از من هم کسی برام گریه نمی کنهبعد از اون اتفاق من همه کسانی را که دوست داشم از دست داده بودم تصمیم را گرفتم برای اخرین بار برم یه گشتی اطراف بزن
 شاید ..
 
رفتم کتابخونه تصادفی تصادفی
اونجا رو میز خوابم بردحالم خیلی افتضاح بود
البته این چیز جدیدی نبود
بعد اون اتفاق من همه تار عنکبوتم را از دست داده بودم
وقتی بیدار شدم چشمم تو چشمای کسی افتاد که انگار یه عمره منو می شناسه
 من مدتها بود به ادما نگاه نمی کردم چه برسه چشماشوناونها که عمرا به من نگاه می کردند چون من پوستینم را دور انداخته بودم
همین کافی بود
اون تنها کسی بود که منو همون طور قبول کرده بود
مدتها گذشت می خواستمش و باورش کرده بودم
از چشماش معلوم بود می خواد من شروع کننده باشم اما . . .
اون ازم دلگیر شد چرا ....
و اون رفت....
اما اگه امروز بتونم ببینمش بهش میگم
بخدا اون روزا تازه از بیمارستان بیرون اومده بودم
بعد از اون ضربه مغزی شدید
لکنت افتضاحی داشتم
عصب فکم آسیب جدی دیده بود  وکلا باز نمی شد
یه کوشمم شنوایشو موقتا از دست داده بود
در اثر فشار هوا پرده اش ورم کرده بود
یکی از دندهام هم در رفته بود و نمی تونستم راحت نفس بکشم
تو حرف زدن نفس کم می اوردم
خیلی دوستش داشتم
چون اون حداقل کاری که کرده بود نجات زندگیم بود اما
و
اما یه چیزو بدون شادابی و طروات امروزمو مدیون توام اگه چه ازم ناراحت شدی
نمی تونستم
باورم کن
دوستت دارمممم
می خوام ببینمت
نويسنده: من تاريخ: سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

17- پسر خدا

پسر خدا ( مسیح ) اسم است نه عنوان

مثل روح الله ...اسم است نه عنوان

نويسنده: من تاريخ: سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

16- سوال

ایا انسان فقط وقتی مجبور شود تن فروشی می کند؟

یا و قتی مختار است تصمیم می گیرد تن فروشی کند؟

یا وقتی مختار است انتخاب میکند که اگه مجبور شد تن فروشی کند ؟

یا وقتی مجبور شد انتخاب می کند که مختارانه تن فروشی کند؟

بازم ادامه بدم ......؟

نويسنده: من تاريخ: سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

15- فرض

فرض غلط لزوما جواب غلط نمی دهد

چندهزار سال دریانوردی بشر با فرض مسطح بود و مرکزیت جهان

نويسنده: من تاريخ: سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

14- انقلاب کپرنیکی

اصل 15 من میگه :

لزوما فرض غلط جواب غلط نداره!

هزاران سال بشر فکر می کرد خورشید و تمام  جهان به دور زمین می چرخد و با این فرض تقویم های طراحی کرد که هنوزم درست کار میکنه

پس اگه نتایجی که در زندگی می گیریم را با اصولی که خودمان در زندگی وضع کرده ایم مطابق ببینیم

این همواره بمعنای درستی فرض های ما نیست

خلاصه

ذهن خود را با چیزها انطباق می دهد همانگونه که چیزها خود را با ذهن انطباق می دهند

نويسنده: من تاريخ: سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

3- تنها چیز

تنها چیزی که برای از دست دادن دارم غل و زنجیر است .

در مقابل  جهان را برای برنده شدن دارم.

نويسنده: من تاريخ: 1 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

4- شک

به همه چیز شک کن شاید منصفانه نباشد اما اصولی است .

لا اقل مطمئنی خواب نیستی ......

نويسنده: من تاريخ: 1 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

5- بیداری

در اطراف ژنرال بیدار همهء سربازها خفته اند.

نويسنده: من تاريخ: 1 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

6- مکان

روحا پیشت هستم همه چیز اطراف تو ،<< من >> من است

نويسنده: من تاريخ: 1 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

7- بودن یا نبودن

مارکس ، کومونیست نبود . همانطور که مسیح ، مسیحی نبود.

نويسنده: من تاريخ: 1 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

8- میدانم

فقط میدانم ، که نمیدانم

نويسنده: من تاريخ: 1 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

9- و من

من خدام

نويسنده: من تاريخ: 1 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

10- اولین قانون

ما می توانیم از هیچ خلق کنیم ، این اولین قانون هستی است .

نويسنده: من تاريخ: 1 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

11- خطرناکترین

خطرناکترین انسانها ، کسانی هستند که می پرسند .

نويسنده: من تاريخ: 1 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

12- از چیزی که باز داشته می شویم

لطفا نخوانید . . .


ادامه مطلب
نويسنده: من تاريخ: 1 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

سلام 1- من پسرم 2- نظر تبلیغاتی ف پیام تبلیغاتی بفرستید خوار و مادرتو بیادت میارم 3- بخون 4-نخونیدم به اونجام 5-ای وبلاگ تقدیم به کسی که هیچگاه نشد حرف دلمو بهش بگم ...خودش میدونه

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to badazman.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com