بعد از اون اتفاق تصمیمم را گرفته بودام
خیلی ساده و خیلی خیلی ساده تر به مرور چیزای را می دیدم که همیشه باورش نداشتم
می خواستم خودکشی کنم ،
و به راحتی به این نقطه میرسی . یا نمی دونم شاید هم به سختی از این نقطه میگذری؟
همه چیزم آماده بود حتی ساعت و روز شم مشخص کرده بودم مث همه کارای زندگیم دقیق و مرتب .آخه این آخرین کارم بود که باید انجامش می دادم و شاید آخرین کار همست.
فصل پوست اندازی ما آدما چرخش روزگاره . و این میشه که به مرور دیگه نمی تونیم به خیلی چیزا الا پوستین خودتمون باور داشته باشیم ، خوب یه جورای حق داریم از احساساتمون از خودمون می ترسیم ، می ترسیم اگه اینطوری نباشیم از گشنگی بمیریم ،یا اگه بگیم دوستت دارم تنها بمونیم و...
وجالبه همیشه یا گشنه ایم یا تنها
همون طور که نمی دونیم از کجا اومدیم ؟ و قراره چی کار کنیم ؟ و به کجا بریم ؟ همون جورم نمیدونیم می تونیم لااقل مرگمونو خودمون انتخاب کنیم یا نه ؟
برای رسیدن به چیزی یا تو باید به سمت اون بری یا اون چیز باید به سمت تو بیاد و من روش سوم را انتخاب کردم
مرگ به سمت همه می یاد
پس من به سمت اون شروع کردم به حرکت
هر دو به سمت هم
کجا بهم می خوردیم ؟ اونو من تعیین می کردم
و دور می شی ازون چیزای که یه عمر بهشون چسبیده بودی
تصمیم گرفته بودم زندگیمو دور بندازم پس اشیا جای در ان نداشتند هرچی داشتم (اگه حتی بهشون بشه گفت چیز ) ریختم دور
و شاید همه را...
دیگه هیچ کسی را نداشتم که دلواپشون باشم و می دونستم بعد از من هم کسی برام گریه نمی کنهبعد از اون اتفاق من همه کسانی را که دوست داشم از دست داده بودم تصمیم را گرفتم برای اخرین بار برم یه گشتی اطراف بزن
شاید ..
رفتم کتابخونه تصادفی تصادفی
اونجا رو میز خوابم بردحالم خیلی افتضاح بود
البته این چیز جدیدی نبود
بعد اون اتفاق من همه تار عنکبوتم را از دست داده بودم
وقتی بیدار شدم چشمم تو چشمای کسی افتاد که انگار یه عمره منو می شناسه
من مدتها بود به ادما نگاه نمی کردم چه برسه چشماشوناونها که عمرا به من نگاه می کردند چون من پوستینم را دور انداخته بودم
همین کافی بود
اون تنها کسی بود که منو همون طور قبول کرده بود
مدتها گذشت می خواستمش و باورش کرده بودم
از چشماش معلوم بود می خواد من شروع کننده باشم اما . . .
اون ازم دلگیر شد چرا ....
و اون رفت....
اما اگه امروز بتونم ببینمش بهش میگم
بخدا اون روزا تازه از بیمارستان بیرون اومده بودم
بعد از اون ضربه مغزی شدید
لکنت افتضاحی داشتم
عصب فکم آسیب جدی دیده بود وکلا باز نمی شد
یه کوشمم شنوایشو موقتا از دست داده بود
در اثر فشار هوا پرده اش ورم کرده بود
یکی از دندهام هم در رفته بود و نمی تونستم راحت نفس بکشم
تو حرف زدن نفس کم می اوردم
خیلی دوستش داشتم
چون اون حداقل کاری که کرده بود نجات زندگیم بود اما
و
اما یه چیزو بدون شادابی و طروات امروزمو مدیون توام اگه چه ازم ناراحت شدی
نمی تونستم
باورم کن
دوستت دارمممم
می خوام ببینمت
|