دیگر بس نیست؟؟؟؟؟؟؟
دیری ست که از کلام تو و از نوع تو به تهوع می آیم
چرا این همه در کنار مرداب زیستی تا که خود غوک و وزغ شدی؟
اکنون در رگان تویی که چنین غور-غور کردن و دشنام گفتن آموخته ای مگر نه خون گندیده ی کف آلوده مردابی روان است؟
(ازنشانگان دم خوری با مرام مرداب ، و مرداب صفتان که تو ازخود انها می نالیست)،
مگر دریا پر از جزایر سرسبز نیست؟
خود را دیوانه می نامی!اما من تو را لولیدنده خوانم
تو با لندیدن ات ستایش مرا از جنون تباه می کنی.
چه چیز تو را نخست به لندیدن واداشت؟این که هیچ کس چندان که باید با تو چرب زبانی نکرد: ازین رو در این گندزار نشستی تابرای لندیدن بسیار بهانه داشته باشی،تا برای انتقام بسیار بهانه داشته باشی!زیرا همه ی تو جز برای انتقام نیست. تو را خوب شناختم ! این خطرناک است مگر نه.........؟
اما کلام جنون آمیز تو مرا زیان می رساند ، حتا آنجا که حق با تو ست........!
نه تنها این تو که این شهر بزرگ نیز مرا به تهوع می اورد
در این و در آن چیزی نیست که بهتر شود یا بدتر
وای بر این شهر و شهریاران گردنده به گرد ریا اش من خدمتگذارم!!!!!!!!!!!!!
اما ای دیوانه ، برای بدرود این آموزه را از این پیامبر مبعوث شده در وب ات به تو پیش کش می کنم :
آن جا که دیگر نمی توانی عشق ورزید باید آن را گذاشت و گذشت
نظرات شما عزیزان:
|